در حال بارگذاری ...

ایستگاه آخر

صف لیست انتظار در سالن ایستگاه قطار بیش از حد شلوغ بود، حکایت صف های طویل متقاضیان بلیط برای مسیرهای مختلف و خصوصا مشهد، حکایت کهنه و همیشگی مردم دیار ماست. همه ی نگاه ها مشتاقانه و بی صبرانه به ابتدای صف و مقابل گیشه دوخته شده بود و مسافران مرتبا سرک می کشیدند و به اول صف نگاه می کردند. در اواسط صف حدودا 15 نفره ی ما، پیرمردی ایستاده بود که بیش از سایرین عجله داشت. او مرتب غر می زد و از دیگران می خواست که جلو بروند. بی صبرانه این پا و اون پا می کرد. او حتی طاقت تاخیر چند لحظه ای نفرات جلوتر از خود را که هر چند وقت یک بار در اثر خروج افراد در صف به وجود می آمد را نداشت. دو سه بارهم با صدای بلند گفت : " برو جلو دیگه آقا... چرا وایسادی؟ " ، بعد با بی حوصلگی و غرولند کنان با اطرافیانش به جر و بحث پرداخت.

بار آخر بلند فریاد زد : "خانم یه بلیط از لیست انتظار بده ، می خوایم بریم... وقت نیست!"

 

بیست دقیقه بعد ...

مدتی ست کسی از صف خارج نشده ... مسئول گیشه درب گیشه را بسته و از اتاقک خارج شده بود. وقتی که دوباره به گیشه برگشت صف مجددا به تلاطم افتاد و حرکت کرد. بعد از لحظاتی یکی دو نفر دیگر از صف خارج شدند. پشت سر پیرمرد جوان تنومندی ایستاده بود. وقتی که فضای جلوی پیرمرد خالی شد، معترضانه گفت : "حاج آقا برو جلو دیگه... حاج آقا...حاج آقا !" صدایی از پیرمرد شنیده نشد.

جوان خم شد به صورت رنگ پریده و بی روح پیرمرد که با عصای دستش روی سکوی منتهی به گیشه به یک سمت خم شده بود ، نگاه کرد! از تعجب خشکش زد!، پیرمرد سکته کرده بود.

 

ظاهرا قطار زندگی اش وارد ایستگاه مرگ شده بود و بلیط آن طرف را دریافت کرده بود. حتما نوبتش هم رسیده بود... آنجا کسی را بدون نوبت راه نمی دهند...


| شناسه مطلب: 27218




داستان



نظرات کاربران